آیا میدانستید ؟ در انجمن قالب استور مجبورید بخش قوانین را تماشا کنید ؟آیا میدانستید ؟ در انجمن قالب استور مجبورید بخش قوانین را تماشا کنید ؟
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 268
نویسنده پیام
saghar آفلاین


ارسال‌ها : 5
تاریخ عضویت : 20 /5 /1395


داستان کوتاه عاشقانه عصای سفید

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی
دخترک کمی آن طرف تر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد .
پیرمرد از دخترک پرسید :
– ناراحتی؟
– نه
– مطمئنی ؟
– نه
– چرا داری گریه می کنی ؟
– دوستام منو دوست ندارن
– چرا دوست ندارن؟
– جون قشنگ نیستم .
– تا حالا کسی این رو بهت گفته ؟
– چی رو؟
– این که تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
– راست میگی ؟
– از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید ؛
لحظاتی بعد پیر مرد داستان کوتاه عاشقانه ما اشک هایش را پاک کرد، کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!


امضای کاربر :
چهارشنبه 20 مرداد 1395 - 20:11
http://up.ghalebstore.ir/up/ghalebhide/Template/ForumTopics/Qunote.png گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :